رنگ حنا
بالا گرفت بر من دلخون چو کارها
صیّاد من شدند تمام شکارها
بی مایگان به دایه انیسند تا به تیغ
زنگار بسته آینه ی کارزارها
بی مُهر و موم نامه به هم قرض می دهند
نان قرض می دهند به هم خانه دارها
مهمان، متاع رایج بازار کوفه است
کسب حلال نیست در این رشوه خوارها
مسلم برای زینب تو گریه می کند
پیشانی ام شکسته در این کوچه، بارها
از بام کوفه بر لب تو می کنم سلام
چون آفتاب بام، میان غبارها
از دور از گلوی تو می بوسم ای عزیز
گر وا کنند ره به لبم نیزه دارها
باد صبا وزید و سلام تو را رساند
قربان آن سلام تو بالای دارها
تأدیب چوب کوفه مرا بی ادب نکرد
دندان شکست و سست نشد نام یارها
عیدی بده به مسلم و هانی که عید شد
قربان رسید و رنگ حنا شد عُذارها
از دخترم چو دختر خود ناز را بخر
بگذار تا اسیر رود در دیارها
محمد سهرابی